Saturday, July 31, 2010

ایمیل وارده : سیزده هزار امامزاده از کجا آمده اند ؟

شمارش پولهاي ضريح امامزاده يحيي مشهد


کمی به عکس پایین نگاه کنید، با دقت بیشتر، به لبخند آقایان توجه کنید بعد به پرسش زیر پاسخ بدید

واقعاً آیا بهشت دیگری به جز ایران برای عوامفريبان و ظالمان سراغ دارید ؟؟

مرا ببخشید که این حرف را می زنم ولی آیا مردمی ابله تر از مردم کشورمان سراغ دارید ؟؟

روانش شاد ناصر خسرو را که گفت " از ماست که بر ماست " و به زبان عامیانه تر خلایق هر چه لایق و لابد انتظار هم داریم که آقایان از اریکه پایین آمده و دو دستی حکومت و کشور را تقدیم مردم کنند

به قول شاعر تا احمق در جهان است ....... حکمران است

جای خالی را هر چه خواستید بگذارید، آخوند، ملا، صدام ،هوگو چاوز، معمر قذافی و و و و و و و و

تفاوتی نمی کنه چون همه این افراد از جهل و نادانی و انتشار و گسترش خرافات بین مردم، حکومت و زندگی می کنند. و مانند انگل و با استفاده از اوهام و خرافات، شیره و ثروت من و شما و کشور را می مکند و در خفا به ریش من و شما می خندند. این که خوب ما چه می توانیم بکنیم پاسخ نیست. اینکه چه باید بکنیم و حتماً بکنیم راه حل است. کمی فکر کنید و از خود برای یک بار هم که شده بپرسید که یک آدم مرده پول می خواهد برای چه ؟؟ چرا در باور ما اینطور جا گرفته که باید حتماً پول به داخل این مقبره ها یا بهتر بگویم دکان آخوندها بریزیم ؟؟ چرا باور داریم که انگار هر روز خدا، تمام بلایا آماده هستند که یک به یک بر سرمان فرود آیند و ما را از هستی ساقط کنند و تنها راه نجات ریختن پول در صندوق صدقات ( گدا آهنی ها) می باشد تا ما را از هفتاد بلا محافظت کند.
چرا حتی محض نمونه یکبار هم شده هیچگونه بیلان یا گزارشی از درآمد این امام زاده های بیشماری که در گوشه و کنار کشورمان پراکنده هستند ارائه نمی شود و واقعاًً این پول ها به کجا می رود ؟؟ چرا حتی یکبار هم از خودمان نمی پرسیم که مگه ما چند تا امام داشتیم و چند تا از آنها به ایران آمدند ؟؟ حتی اگر یک جمع و تفریق و ضرب و تقسیم ساده هم انجام دهیم خواهیم پرسید که چگونه امکان دارد؟ طبق آخرین اعلام رسمی سازمان حج و اوقاف تا کنون بیش از 13000 امام زاده در ایران شناسایی و شناسنامه دار شده اند (غیر شناسنامه دارهایش بماند) حتی اگه فرض را از زمان خود پیغمبر هم حساب کنیم یعنی از 1400 سال پیش و بطور متوسط طول عمر افراد رو 70 سال در نظر بگریم با یک تقسیم ساده به عدد 20 می رسیم یعنی از آن زمان تا اکنون 20 نسل گذشته است حال شما به من بگید که چطور ممکنه از این بیست نسل بیشتر از 13000 بچه تولید بشه و جالبتر اینه همه آنها هم سر از ایران در بیارند. ظاهراً امامان محترم کار دیگری نداشتند و صبح تا شب مشغول انجام فریضه پر اجر و قرب تولید بچه بودند و پس از بدنیا آمدن هم بلافاصله آنها را به ایران می فرستادند !!!؟؟

این فقط مشتی است از نمونه خروارها خرافات و حماقتها و اوهامی که در مغز ما کرده اند و به این وسیله ما را می چاپند و ثروت و کشورمان را غارت و چپاول می کنند.

خواهر من، برادر من، هم وطن من این را بدان تا تو از خود شروع نکنی، نمی توانی از دیگران انتظار داشته باشی و در امید فرادیی بهتری باشی.

این نامه را نوشتم تا شاید فردا که جلوی یکی از این گدا آهنی ها یا امام زاده ها ایستادی و خواستی حتی سکه ناچیزی درونش بیندازی به این امید که دفع بلا شود و یا حاجت بگیری شاید به یاد این نوشته بیافتی و کمی مکث و تامل کنی که آیا کار درستی می کنی یا نه ؟؟ با خود کمی فکر کنی که آیا اکنون که پولی به داخل این صندوقها میاندازی آیا همانی نیست که برای سرکوب تو و دیگران استفاده می شود. آیا همان پولی نیست که باعث فربه و محکمتر شدن حکومت جهل و نادانی می شود و هزاران آیای دیگر. پس کمی بیاندیش ای هم وطن.
ا

Ass_Salamooo_Alaikkk.jpg

Friday, July 30, 2010

ایمیل وارده - آدم کشی به نام قهرمان گرایی

آدم کشی به نام قهرمان گرایی

منبع : مهرنامه شماره 4

هوشنگ ماهرويان ( نویسنده و زندانی در رژیم گذشته )

دير شده است. خيلي دير، سي، چهل سال مي‌گذرد و تازه به فكر عذرخواهي افتاده‌ايد. پدر و مادر عبدالله هم سال‌هاست مرده‌اند و عكس عبدالله هنوز بر ديوار اتاق. خيره نگاه مي‌كند بر هر كسي كه وارد مي‌شود و شش عكس در كنار اوست. عكس‌هايي بزرگ و قاب گرفته.

دو دختر، سه پسر و زني ميانه‌سال كه مادر آنهاست. همان كه شما مادر پنجه شاهي‌اش خطاب مي‌كرديد. مرتبا رفيق مادر، رفيق مادر به او مي‌گفتيد تا حس مادري او را بكشيد تا بچه‌هايش را نبيند. تا حس مادري‌ كه به ضمير ناخودآگاهش رفته است ملامتش نكند كه «آخر با بچه‌هايت چه كردي زن!»

و شما آنقدر دير به فكر پوزش خواستن از اين پيرزن افتاديد كه مرد و آرزوي عذرخواهي را هم بر دل شما گذاشت. و پنجه شاهي پدر هم آنقدر سيگار كشيد و آنقدر تحمل كرد و آنقدر پوزش نخواستيد كه مرد. او مي‌دانست كه عبدالله را شما كشته‌ايد. خودم از او پرسيدم. سيگار تازه‌اش را با ته سيگار كشيده شده روشن كرد و گفت آري مي‌دانم. چند سالي از اين ماجرا مي‌گذرد. پيرمرد صبور بود. صبور نشسته بود و سيگار مي‌كشيد. گفتم آقاي پنجه‌شاهي كمتر سيگار بكشيد. پك عميقي به سيگارش زد و گفت نكشم چه كنم؟ از جهان به حد كافي كشيده‌ام. زنش، مادر پنجه شاهي مرده بود و او با دختر و دامادش زندگي مي‌كرد. بازاري بود. مي‌گفت در بازار هم مي‌دانند كه به من چه رفته است. ولي بيشتر احترامم مي‌كنند تا آزار و اذيت. با فاجعه زيسته بود و با فاجعه هم مرد. ولي كسي از او پوزش نخواست. با سيگار تاب تحمل فاجعه را در خود قوي مي‌كرد و من خجل بودم، از اينكه چرا زبان درازي كردم و گفتم سيگار را كم كنيد. او تحمل مي‌كرد، سيگار مي‌كشيد و اعتراض نمي‌كرد. به او مدام گفته بودند كه شاكي نشو! آنها كه پسرت عبدالله را كشتند تاريخ‌سازان اين مملكت بودند. دست جبر تاريخ بودند تا عدالت و آزادي را به ارمغان آورند. بغض‌ات را فرو خور! نگذار بتركد و سكوت كن و او نمي‌توانست، پس پك به سيگارش مي‌زد. پك‌هايي عميق.

و عبدالله در درون قاب عكس خيره شده بود به من و پدرش. شايد از پدر خجالت مي‌كشيد و طلب پوزش مي‌كرد. آخر او خانواده را به اين دامچاله كشانده بود. به قيافه كودكانه‌اش هم نمي‌خورد كه جان بر سر عشق گذاشته باشد.

شما مي‌گوييد كه برخلاف گفته مازيار بهروز در كتاب «شورشيان آرمانخواه» علت كشته شدن‌اش به دست لنگرودي، اختلاف فكري نبوده است بلكه عشق بوده است.

اما عاشق‌كشي مگر كم از كشتن به خاطر اختلاف فكري دارد. شما عاشق‌كشي كرديد و اصرار داريد كه مخالف فكري را نكشته‌ايد.

عبدالله- شما مي‌گوييد- كه عاشق شده بود. اگر درست، كه درست، تازه عاشق دختر فاتح يزدي كه شما او را كشتيد كه نشده بود. عاشق «ادنا» شده بود. «ادنا» را دوست داشت و شما او را بدين خاطر كشتيد. خودتان مي‌گوييد. خودتان اقرار مي‌كنيد كه عاشق‌كشي هم كرده‌ايد. و باز خود را جزو نيروهاي مدرن جامعه هم مي‌دانيد. حداقل، ادعايش را كه داريد. ولي با عاشق‌كشي‌تان گفتيد و واضح هم گفتيد كه از هر عقب‌افتاده‌اي، ارتجاعي‌تر و عقب افتاده‌تريد. كسي كه عاشق‌كشي كند، مخالف فكري خود را هم به راحتي مي‌تواند بكشد. حتي اگر رفيق هم‌زندگي خانه تيمي‌اش باشد.

تازه خواستيد «ادنا» را هم بكشيد. او مقاومت كرد و نتوانستيد. والا او را هم مي‌كشتيد. اين خيره‌سري، اين سُبعيت عريان را نمي‌توان با «پوزش مي‌خواهم» رفع و رجوع كرد. بايد به تحليل‌اش نشست. ريشه‌هاي جامعه‌شناختي و روان‌شناختي‌اش را يافت. پاره‌اي گفته‌اند و پر بيراه نگفته‌اند كه يأس عميق مي‌تواند مسبب انگيزه‌هاي تروريستي شود. نمي‌دانم آيا يأس كودتاي 28 مرداد و فرار توده‌اي‌ها و اعدام‌ها و اعدام‌ها بود كه چپ را به اين يأس عميق كشاند، كه با سيانوري زير زبان و اسلحه‌اي در دست يأس عميق خود را به نمايش بگذارد و به راحتي دست به كشتارهايي اين‌گونه بزند؟

اما شما كار خوبي كرده‌ايد. به قول معروف ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است. شما هم با پوزش‌خواهي‌تان حركتي مي‌كنيد تا جلوي تكرار چنين فجايعي گرفته شود. اما ماجراي پنجه‌شاهي را كه همه‌ مي‌دانستيد. جلوتر برويد و چيزهايي را قبل از اينكه گفته شود خود بگوييد. به انتقاد از گذشته‌تان هم عمق بدهيد. آيا مي‌توانيد؟ شايد آري و شايد نه.

اگر بتوانيد ديگر چريك‌ فدايي نيستيد. ديگر هادي لنگرودي و حميد اشرف را رفيق كبير نخواهيد ناميد. ديگر سياهكل را حماسه نخواهيد خواند. آن‌وقت از تاريخ معاصر ايران هم بايد پوزش بخواهيد كه چه با آن كرديد. روشنفكري را كه بايد روشنگري مي‌كرد، نگاه علمي به جهان را بسط و گسترش مي‌داد، از دموكراسي و حقوق بشر مي‌گفت به چه دامچاله‌اي كشانديد. عبدالله هم در اين دامچاله افتاد و كل خانواده پرجمعيت‌اش را به آن كشاند.

وضع مالي آنها بد نبود. پنجه‌شاهي‌ها را مي‌گويم. مادر، عبدالله را كه پسر بزرگ بود با خود مي‌برد. نذري مي‌پخت و با عبدالله به پايين شهر مي‌رفت و بين محتاجان تقسيم مي‌كرد. اين تا وقتي بود كه عبدالله دانشگاه نرفته بود. وقتي رفت ديگر حرف‌هاي گنده‌گنده مي‌زد. زيست‌شناسي‌اش را نمي‌خواند. جزوه‌هاي نازك نازك مي‌خواند. دست نوشته و تايپي. به مادر نق مي‌زد كه من ديگر دنبالت نمي‌آيم. اينكه كار نشد. كار را بايد از ريشه درست كرد. بايد كاري كرد كه فقر از بين برود. بايد كاري كرد كه مردم مساوي هم شوند، بايد كاري كرد كه فقر و ثروت هر دو نابود شوند. بايد كاري كرد كه استثمار ريشه‌كن شود و بايد و بايد و بايد و همه راديكال و ريشه‌اي؛ و مادر، عبدالله را دوست داشت خيلي دوست داشت. پسر بزرگش بود. پس به حرف او عمل كرد و شش بچه‌اش را در بازي مرگ و زندگي ‌انداخت.

نذري مادر پنجه‌شاهي اما چيز ديگري بود. در آن موقع كسي به او رفيق مادر نمي‌گفت. با حوصله سر ديگ مي‌نشست و مي‌پخت. خوشمزه هم مي‌پخت و آن را پخش مي‌كرد و راديكاليسم شما، همان‌كه مي‌خواست همه را با هم برابر كند آش نذري مادر را هم از نيازمندانش ربود و جاي آن، پسر دوست داشتني‌اش را هم كشت. دو دختر او را هم قبل از عبدالله به كشتن داد و دو پسر ديگرش هم. تازه مادر چنان شيفته عبدالله بود كه پسر هشت، نه ساله‌اش ناصر را هم به خانه تيمي برد. طفلك ناصر.ديگراني اما عامل خشونت و تروريسم را تحقير شدگي تاريخي دانسته‌اند و روشنفكري ايران در 28 مرداد تحقير شد. به وسيله لمپن‌ها و چماق‌به‌دستان و قداره‌كشان هم تحقير شد. آن همه كتاب‌ها و تظاهرات و شعار‌ها و شعرها به دست مشتي لمپن تمام شد و تمام و بعد اعدام‌ها و يأس و خون مرتضي‌ها و اشك پوري‌ها و مجله عبرت و روتاتيوها كه بزرگ‌ترين دروغ‌ها را به خورد مردمان مي‌دادند و حس تحقيرشدگي و روآوردن به تفنگ و سيانور و حس قهرمان- چريك شدن. قهرمان- چريك واكنش به تحقير تاريخي بود. حس تحقيرشدگي به دست مشتي لمپن.

سال 57 وقتي انقلاب شد مادر و بچه‌ها به خانه برگشتند. اما عبدالله نبود و دو دختر كه قبل از عبدالله كشته شده بودند. دخترهاي هفده، هجده ساله هر دو با هم به هنگام فرار كشته شده بودند. دختراني كه فقط عبدالله را دوست داشتند و چيزي از حرف‌هاي شما سردرنمي‌‌آوردند. خانه‌شان در «پسيان» نزديك پل تجريش بود. خانه‌اي ويلايي و زيبا واقع در كوچه‌اي با درختان بلند و تناور. شما و سمپاتهاتيان مرتبا به ديدن آنها مي‌رفتيد. اما ناصر كه بازي نكرده بود. اصلا چيزي به‌نام بازي نمي‌شناخت كوچه را به پرحرفي‌هايتان ترجيح مي‌داد. به كوچه مي‌زد و بازي او را به شعف مي‌‌آورد. تازه آن را كشف كرده بود. هر چه مي‌خواستيد هندوانه زيربغل‌اش بگذاريد و قهرمان قهرمان بگوييد به گوشش نمي‌رفت. او كمبود بازي داشت نه كمبود قهرمان، قهرمان شدن به وسيله شما به او تحميل شده بود. او به طور حسي و غريزي با اعمالش اين گفته ولتر را صحه مي‌گذاشت كه قهرمان‌ها اصلا آنچنان جاروجنجال به پا مي‌كنند كه تحمل را و صبر را به سر مي‌رسانند.

راستي عكس ناصر هم بر ديوار بود. عكس كودكي و عكس بزرگي‌اش. طفلك بچه بي‌گناه.

شما بايد از ناصر هم پوزش بخواهيد. آخر چگونه دلتان آمد بچه هشت، نه ساله را به خانه تيمي ببريد. حتما از او به عنوان پوشش امنيتي سود مي‌جستيد. آري پوشش خوبي بود. وقتي همسايه‌ها بچه را مي‌ديدند، يعني كه خانواده‌اي را مي‌بينند و شك سياسي و خانه تيمي و غيره نمي‌كنند. اما مگر بچه را مي‌توان وسيله كرد. در اين ميان حقوق كودك چه مي‌شود. اما شما كرديد و مرتبا به مادرش رفيق مادر گفتيد و او صدايش درنيامد و نمي‌دانم چرا؟ چرا هراسي از جان بچه‌اش نكرد. كه خانه تيمي بود و هر لحظه خطر.

آري شما كودكي ناصر را از او ربوديد. پس بايد از او پوزش بخواهيد و اگر درستش را بخواهيد بايد از خيلي‌هاي ديگر هم معذرت بخواهيد. از خانواده نوشيروان‌پور بايد معذرت بخواهيد. شما او را كشتيد چرا كه در دادگاه گفت جريان مسلحانه را قبول ندارد و در شركتي در جنوب كار مي‌كرد همين. مطلقا هم نه با شما بود و نه با ساواك كه دشمن شما بود. اصلا كار سياسي را رها كرده بود. راستي هيچ فكر كرده‌ايد كه چرا خود را به خطر انداختيد و بهمن روحي آهنگران و چند نفر ديگر را راهي كرديد كه او را بكشند. بهمن با آن صورت نجيب و آن احساسات پاك را به چه تروريستي تبديل كرده بوديد. كه دست آخر زيرشكنجه ساواك هم مرد. آيا به راستي اين دامچاله نبود؟

و باز اگر جلوتر برويم جاي معذرت‌خواهي از خيلي كسان باقي مي‌ماند. مثلا از خانواده آن ژاندارمي كه در سياهكل كشتيد. آخر او چه تقصيري داشت. مردم رفقايتان را گرفتند. رفقايي كه ماجراجويي كردند و شما هنوز كه هنوز است آن ماجرا را حماسه سياهكل مي‌ناميد. مامور ژاندارمري بيچاره به وظيفه‌اش عمل كرد. همين و شما خانواده او را بي‌سرپرست كرديد. اگر به دنبال مقصر مي‌گرديد، به دنبال طراح عمليات سياهكل بگرديد. به دنبال تفكر آوانتوريستي بگرديد كه چنين فاجعه‌اي را رقم زد و سيزده نفر را به ميدان تير اعدام فرستاد. از شاه و ساواك سخن نمي‌گويم. چرا كه با آنها گفت‌وگويي ندارم. سخنم با شماست.مگر فاتح يزدي چه كرده بود. از خانواده او هم بايد معذرت بخواهيد. او سرمايه‌دار صنعتي بود و كارگران كارخانه‌اش اعتصاب كرده بودند.

حتما تصور مي‌كرديد با چنين تروري كارگران جهان چيت با تفنگ به دنبال شما مي‌افتند و شما رهبر آنها شده، انقلاب به راه مي‌اندازيد. در صورتي كه آنها با چنين تروري دست از اعتصاب هم كشيدند.

و شما كشتيد. هيچ‌گاه به فكرتان هم نرسيد كه آخر شما كياييد كه هم دادستان مي‌شويد هم قاضي مي‌شويد و هم مجري حكم و به راحتي مي‌كشيد. دست بر قضا اين بار هم بهمن روحي آهنگران با آن قيافه نجيب، مامور كشتن فاتح شده بود. آخر شما با بهمن، آن دانشجوي تازه كتابخوان شده دانشكده اقتصاد دانشگاه تهران كه آزارش به مورچه‌اي نمي‌رسيد چه كرديد؟ او اينك يك قاتل حرفه‌اي شده بود. ديگر نمي‌شد به او روشنفكر گفت.شما خود را مجريان جبر تاريخ مي‌دانستيد. دست جبر تاريخ نگاه انتقادي به پشت سر خود ندارد. دست جبر تاريخ هر چه كند در درستي آن شكي نبايد كرد. هر چه مي‌كرديد در جهت ترقي تاريخ بود و آنها كه نقد مي‌كردند سدي بودند در جهت ترقي‌خواهي و برابرطلبي و سوسياليسم شما.

عبدالله در امتحان كنكور دانشگاه تربيت معلم رشته زيست‌شناسي قبول شده بود. اگر درسش را مي‌خواند مي‌توانست به بچه‌ها قوانين مندل در زيست‌شناسي و قوانين ژنتيك و ديگر مباحث زيست‌شناسي را تدريس كند كه خود گستردن علم بود. در مقابل اسطوره‌ها كه به نظر من در درون ذهن شما هم بود. شما هم اسطوره‌اي بوديد و خود را هم اسطوره چريك – قهرمان مي‌دانستيد و به نوعي باز توليد گذشته‌ها در ظاهري ماركسيستي هم بوديد. همانطور كه لنين باز توليد استبداد روسي در قالب ماركسيستي بود،‌شما هم بازتوليد استبداد ايراني در قالب ماركسيستي بوديد. اما يك تفاوت مهم داشت. لنين باور به حزب داشت و با حزب و اقتدار آن بود كه مي‌خواست به حكومت برسد كه رسيد. اما شما با انفجار و ترور و كار‌هاي ديگري از اين دست بود كه مي‌خواستيد ماشين دولتي را به قول لنين به تصرف خود درآوريد. و اين پرواضح است كه در چنين راديكاليسمي قتل‌هاي درون‌سازماني هم ناگزير است. فرستادن خارج كسي كه خط سازمان را زير سوال مي‌برد و در خانه تيمي‌ است كار آنچنان ساده‌اي نيست، پس آسان‌ترين راه كشتن اوست كه شما يا بهتر بگويم رفقايتان انتخاب كردند و علي هدايتي را كشتند.

نمي‌دانم، شايد «هادي» به «عبدالله» حسادت مي‌كرد كه چنين دختر تيزهوش و زيبايي شيفته او شده بود. آخر «ادنا» بسيار زيبا بود و باهوش. دانشجويي با رتبه عالي بود. در دانشكده صنعتي‌شريف درس مي‌خواند و در همان جا جذب چريك‌ها شد. به لندن رفت تا زبان انگليسي‌اش تكميل شود و نرفته، برگشت و به خانه تيمي رفت. اصلا لندن را نديد و آن شد كه مي‌دانيم. او از آن نسلي بود كه كودتا را نديده بود. اما آثار آن را در ادبيات ما ديده بود. شعر ياس اخوان و فروغ و شاملو را خوانده بود و اينك آمده بود تا شعر دوران حماسي شاملو را متحقق كند و در خانه تيمي شيفته شد و «هادي غلاميان لنگرودي» طرح عشاق‌كشي را كشيد. اسم اصلي‌اش احمد بود و به او هادي مي‌گفتند. ابتدا عبدالله را به مشهد دعوت كردند و ميهمان را به بيابان بردند و كشتند. بدون هيچ توضيحي. بدون هيچ سوال و جوابي، به محض آمدن سرقرار او را به تير بستند. خيلي راحت. اما «ادنا» تيزهوش‌تر از «عبدالله» بود. به راحتي نمي‌شد او را فريفت، ‌به بيابان برد و مسلسل را بر بدن او نشانه گرفت. «ادنا» چنان تيزهوش بود كه با كشته شدن «عبدالله» به دست رفقا! فكر كرد و فكر كرد و اسلحه و مبارزه مسلحانه را زير سوال برد. به تنهايي هم به اين نتيجه رسيد. در مقابل حماسه چريك- قهرمان ايستاد. چون ديده بود كه از راديكاليسم مسلحانه قتل درون گروهي هم به وجود مي‌آيد. اين امري اجتناب‌ناپذير است. فرد مسلح در خانه تيمي نه تكثرگرايي را مي‌فهمد و نه مدارا و تحمل را.

«ادنا» به نتيجه خود رسيد و از شما جدا شد. چنان خط‌كشي با جريانات مسلحانه كرده بود كه به تمسخر به شما ششلول‌بند مي‌گفت. او نمي‌خواست تسليم نظر نسل تحقير شده بعد از كودتاي 28 مرداد شود. پس ترور را هم زير سوال برد. اما جوان بود و فرصت نوشتن را زمانه از او ربود. «ادنا» چنان زندگي تراژيكي داشت كه جا دارد هزاران صفحه راجع به او نوشته شود. فيلم‌ها ساخته شود و رمان‌ها نوشته شود به نام «ادنا». دختري از خانواده‌اي ثروتمند كه به شما پيوسته بود تا نان و آزادي را به تساوي تقسيم كند و در مقابل حس تحقير نسل قبل از خود بايستد. با اين توهم آمده بود و چه سرخورده و در ضمن هوشيار شما را ترك كرد. «ادنا» در برابر چنين بربريتي فرياد شده بود. فريادي خاموش و خفه شده در گلو. با سيانوري كه زير زبان داشت. با دامن بلندش، خشمگين از كشته شدن عبدالله به دست رفقا و ترسان و فراري از ساواك و گزمه‌هايش، در خانه‌اي تنها زنداني بود. راه كوچه هم بر او بسته بود. «پري» كلامش اعتراض شده بود. آخر در خانه تيمي ادنا را پري مي‌ناميدند. در فراسوي مرزهاي زمان اما صدايش جاري بود. اين صدا را نمي‌شد خاموش كرد. بعدها سال‌هاي سال بعد از ما، آدميان كه به ياد دهه 50 بيفتند، يا آن را در كتاب تاريخ بخوانند، مي‌توانند طنين ضجه‌هاي خاموش دختري با دامن بلند را بشنوند كه با هق‌هق گريه مي‌گويد: «آخر چرا؟» كاش فرصتي مي‌يافت تا اين بغض فروخفته را بنويسد در قالب خاطرات كه زمانه نگذاشت و از ما دريغ كرد.

و بالاخره بايد از تاريخ معاصر ايران پوزش بخواهيد. فرصت تاريخي داشتيم و شما آن را از ما گرفتيد. فرصت داشتيم تا نگاه علمي به جهان را گسترش دهيم. فرصت داشتيم تا نگاه دموكراتيك به جهان و سياست را تبليغ كنيم و بالاخره فرصت داشتيم تا اسطوره‌زدايي كنيم و شما اين فرصت را از تاريخ معاصر ايران ربوديد.روشنفكري ايران را از كتاب و مطالعه و تحقيق به سوي اسلحه و نارنجك و سيانور كشانديد و اسطوره‌ها گسترده شدند و با شما هم هماهنگي داشتند. شما هم اسطوره چريك- قهرمان بوديد و ضد دموكراسي و مدرنيته و حقوق بشر.

با اين همه و با اين تاخير سي- چهل ساله به شما تبريك مي‌گويم كه شهامت پوزش‌خواهي از خانواده‌هايي را كه فرزندانشان را كشتيد كه جزو رفقاي تشكيلاتي‌تان بودند را يافته‌ايد. دستتان درد نكند. به اميد آنكه اين پوزش‌خواهي به خانواده نوشيروان‌پور و حتي به خانواده آن ژاندارم سياهكلي هم برسد كه در سياهكل به دست سازمان شما كشته شد و بچه‌هايش يتيم بزرگ شدند كه ماجراجويي شما باعث گرفتن جان پدر آنها هم شده بود و حتي از خانواده فاتح يزدي. همان موقع كه او را كشتيد آيت‌الله طالقاني به شما اعتراض كرد كه چرا چنين كرديد و شما بي‌اعتنا از كنار نقد او گذشتيد.

Tuesday, July 20, 2010

اي هم میهنان! به داد ایران برسيم. اي تهران! اي تبریز! اي مشهد! اي اصفهان! به داد ایران برسيم ! رفت ایران از دست !

چهل و هفت سال پیش در پی حوادثی که نهایتاً به غائله 15 خرداد ختم شد ، خمینی در یک سخنرانی آتشین اینچنین فریاد زد :
اي علماي اسلام! به داد اسلام برسيد! اي قم! اي نجف! اي مشهد! اي اصفهان! به داد اسلام برسيد! رفت اسلام از دست!
قانونی در مجلس آن زمان از تصویب گذشت که به تعبیری مجوز کاپیتولاسیون ( مصونیت کیفری خارجیان ) که خمینی را اینگونه به هوار هوار زدن وادار کرد و فریاد وا اسلاما سر داد . بحث تاریخی نمی کنم که در این باب سخن زیاد گفته شده و نوشته شده و جای بحث تحلیلی نیست .
آنچه اما من را وادار به برگرداندن سخنان خمینی و جایگزینی کلمه ایران بجای کلمه اسلام - و به تبع آن برخی دیگر از کلمات - در عنوان این نوشتار کرد فتوای خامنه ای در پاسخ به استفتایی در باب التزام عملی به ولایت مطلقه فقیه بود که طی آن ، خامنه ای خود را تقریباً با همه مقدسات مردم مقایسه کرده و رسمن به همه اعلام کرده که سر التزام و بندگی در آستان قدرت ملکوتی او بسایند و زمین ادب ببوسند وگرنه پست تر از سگ و خوک ( البته به تعبیر اسلامی و قرآنی آن ) هستند و راه سعادت دنیوی و اخروی بر همه ایشان برای ابد بسته است . انصافاً چنین نخوت نکبت باری را در طول تاریخ از هیچ دیکتاتور و مستبدی سراغ ندارم !
بعد از نامه اخیر محسن کدیور به رفسنجانی درباره لزوم عزل خامنه ای و اجرای وظایف قانونی مجلس خبرگان بعنوان مرجع قانونی ناظر بر عملکرد این حیوان دیوانه ، بقول معروف شاهد از غیب رسید و دیگر حجت قانونی ، شرعی و عقلی بر رفسنجانی و بر همگان تمام شد که این جناب آخوندک دیوانه ، با این نگاه حیوانی به مردم کشورش ، واقعاً قصد دارد مملکت را یکراست به ناکجا آباد نیستی و نابودی بکشاند و صد البته که سگان و شغالان آستان بوس هم در اطرافش کم ندارد . اینجاست که باید فریاد زد که آقایان ! اگر ذره ای غیرت دارید ، الان وقت عمل است . جان بی ارزشتان را بیش از این پاس ندارید و در آخر عمرتان برای این مملکت - حداقل برای یک بار هم که شده - مفید باشید

Saturday, July 17, 2010

آیا برای کسی که بمب به خودش می بندد فرقی می کند کجا خود را منفجر کند ؟

هشدار به همه ی ما ! اگر هر چه سریعتر تکلیف جمهوری اسلامی روشن نشود و یک حکومت دموکراتیک مبتنی بر رأی و خواسته همه ی مردم ایران که متضمن حقوق اساسی و انسانی همه هم میهنان مان در اقصی نقاط کشور پهناورمان باشد ، برقرار نگردد ، شاهد گسترش بیش از پیش و خون آلود فرهنگ خشونت از نوع آنچه در زاهدان دیدیم ، خواهیم بود . واقعیت آن است که 99 درصد این نوع خشونت در پیدا کردن شخص یا اشخاصی است که بنا به هر دلیلی ( شخصی ، عقیدتی ، صنفی و ... ) آمادگی انجام چنین کار هول انگیزی را داشته باشند و باقی می ماند 1 درصد که آن هم بخش اجرایی عملیات( شامل زمان و مکان و چگونگی و نوع اهداف و ... ) میباشد . برای کسی که حاضر شده است مواد انفجاری به خود ببندد و خود را منفجر کند و دیگران را نیز با خود به کام مرگ بکشاند ، هیچ توفیری ندارد که این کار را کجا و کی و چگونه انجام دهد . چه زاهدان باشد ، چه تهران و تبریز و اصفهان و شیراز و هر جای دیگر . چه در جنب در ورودی مسجد جامع باشد و چه ورودی یک دانشگاه ، یک اداره ، یک ورزشگاه و هر مکان دیگر . چه شب تولد این و آن باشد و چه یک روز معمولی که مردم برای انجام کار بیرون میروند و چه هر زمان خاص و عام دیگر . چه هدف یک هموطن به ظاهر یا واقعاً مذهبی باشد و چه بی دین و سکولار و غیر مسلمان و صاحب هر اندیشه دیگر . دیگر فرقی نمیکند . مهم برایش خودش است که دارد به دست خودش از بینش میبرد . همیشه در مقام مقایسه هم میهنانم با ساکنین کشورهای همجوار و عربی همسایه ، به خود میبالیدم که ایرانی دیگر اینقدر از اندیشه تهی نمیشود که دست به چنین کارهای سبعانه ای بزند . اما با فشار روزافزون و توهین آمیز رژیم جمهوری کثیف اسلامی بر هم همیهنان مان در سراسر این مرز و بوم و از جمله مردم بدبخت و مظلوم سیستان و بلوچستان ، دیگر زبان ساری و جاری به غیر از خشونت نخواهد بود . آری ! خشونت ، خشونت به همراه می آورد . کهریزک و عاشورا و دهه سوم خرداد و قتل عام 67 و چه و چه و کودتای انتخاباتی و نادیده گرفتن حق حیات سیاسی و انسانی مردم در وسیعترین ابعاد ممکنه ، چیزی غیر از اینگونه رفتارها که ناشی از فشار کمر شکن و خارج از حد تحمل است ، به دنبال نخواهد داشت . هر که باد بکارد ، دیر یا زود توفان درو خواهد کرد . این جزو قوانین ثابت شده ی این جهان هستی است . بسیار نگرانم که نکند بزودی شاهد وقایع مشابه در شهرهای دیگر و در ابعاد وسیعتر باشیم . نگرانم . بسیار نگرانم ، ایران ما نیاز به آرامش دارد و این آرامش تا زمان وجود منحوس جمهوری اسلامی بوقوع نخواهد پیوست

Thursday, July 15, 2010

در مدح اعتصاب

برنده ترین،کوبنده ترین و کم هزینه ترین ابزاری که با آن میتوان کمر جمهوری اسلامی را شکست و آن را به زانو درآورد : اعتصاب است ، اعتصاب است ، اعتصاب !
تجربه اعتصاب بازار که هنوز هم ادامه دارد ، به هر انگیزه ای باشد ، این درس را به ما داد که جمهوری اسلامی ، از آنجایی که اساساً وجود هیچ نوع مخالفتی را بر نمیتابد و دستگاه تبلیغاتی سنگین و همیشه فعال آن ، همیشه در حال تبلیغ این دروغ بزرگ است که مردم ایران از خوشی دارند دیوانه میشوند و هیچ مشکلی ندارند ، به هیچ عنوان ظرفیت پذیرش و طاقت تحمل اعتصاب را ندارد . بهتر است هر چه سریعتر دست بکار شویم و بهترین روشهای اعتصاب را که در کوتاهترین زمان ، منجر به بهترین نتیجه ها شوند ، پیدا کرده و بر روی آن تبلیغات و اطلاع رسانی کنیم

پشت پرده ماجرای شهرام امیری

ابتدا تأکید می کنم که این فقط یک فرضیه است که تا حدودی همه وقایع را توجیه می کند .
الف - شهرام امیری جزو هیئت همراه جلیلی در جلسات وین شرکت می کند .
ب - در وین به شهرام امیری پیشنهاد کمک مالی در قبال همکاری داده می شود و او می پذیرد .
پ - هماهنگی های لازم انجام می شود .
ت - شهرام امیری به مکه می رود .
ث - در اینجا دو فرضیه مطرح است :
1 - شهرام امیری انتظار دارد که همه چی در جریان سفر دو هفته ای به مکه حل و فصل شود و حق الزحمه او نیز تمام و کمال پرداخت شود که این کار ممکن نبوده و او مجبور می شود برای تکمیل کار و جلب رضایت آمریکایی ها زیر بار تئوری دزدیده شدن برود و ...
2 - شهرام امیری به مکه میرود و از این طرف هم هماهگی لازم جهت خروج همسر و فرزندش را بطریق غیر قانونی و از طریق مرز ترکیه انجام می دهد با این هدف که آنها را در ترکیه ملاقات کند که ظاهراً خروج همسر و فرزندش به هر دلیلی به اشکال برمیخورد و ممکن نمیشود و او زمانی میفهمد که تا حدودی دیر شده است و باید نمایش انتقال اطلاعات به آمریکایی ها را تا آخر دنبال کند .
ج - پس از اینکه همه تلاشهای شهرام امیری برای خروج همسر و فرزندش از ایران به شکست منتهی میشود ، سناریوی دزدیده شدن توسط آمریکایی ها متولد میشود .
چ - جمهوری اسلامی ، همسر و فرزند و خانواده شهرام امیری را بشدت تحت فشار قرار می دهد و تهدید به مشتن می کند و از آنان میخواهد شهرام امیری را جهت برگشت به ایران اقناع کنند .
ح - ویدئوهای شهرام امیری یکی پس از دیگری بیرون می آید .
خ - تناقض در ویدنو ها به این جهت است که فرضیه تحت فشار بودن امیری و اسیر بودن او در دست آمریکا یی ها تقویت شود .
د - جمهوری اسلامی هم تن به بازی میدهد و از آنجا که هرگز در میان نیروهای جمهوری اسلامی آدم خائن پیدا نمیشود ، قبول می کنند که ویدنو ها را از تلویزیون پخش کنند و فرضیه دزدیده شدن شهرام امیری را به افکار عمومی جامعه تزریق کرده و بباورانند .
ذ - شهرام امیری ، با هماهنگی دستگاه اطلاعاتی آمریکا - که قول داده اند با هدف سلامتی خانواده امیری در قبال فرضیه دزدیده شدن امیری سکوت کرده و کلامی نگویند - چرا که در غیر این صورت و در تمام این مدت واکنشی نسبت به آن نشان میدادند - از دست ایشان ( مثلاً ) فرار کرده و داستان موش و گربه بازی شروع می شود تا اینکه سر از سفارت پاکستان - یعنی محتمل ترین و قابل پیش بینی ترین جای ممکن - درمی آورد و درخواست پناهندگی می کند .
اگر این فرضیه درست باشد ( که با توجه به مقاله امروز واشینگتن پست در خصوص 5 میلیون دلار کمک مالی به شهرام امیری تا حدود زیادی بر درستی آن مطمئن تر شده ام ) باید نگران جان شهرام امیری بود و او را درچنگال
سربازان گمنام امام زمان جمهوری اسلامی تنها نگذاشت و اجازه نداد ماجرای " دکتر علیمحمدی " تکرار شود


Sunday, July 11, 2010

پرسشی ساده و در عین حال جدی از سکولارهای مذهبی و معتقدین به مردمسالاری دینی

دوستان گرامی و هم میهنان سکولار مذهبی من ،
در سوره آل عمران ، آیه 85 آمده است :
و من یتبع غیرالاسلام دیناً فلن یقبل منه و هو فی الآخره من الخاسرین
معنی : و هر کس غیر از اسلام ( در اینجا شیعه اثنی عشری ! ) دینی برگزیند ، در روز آخرت از او پذیرفته نخواهد شد و همانا از زیانکاران خواهد بود - به زبان ساده تر هر کسی که مسلمان نباشد جهنمی است و زیانکار خواهد بود .
بر اساس بعضی از نسخ احادیث پیغمبر اسلام از قول ایشان آمده است :
الاسلام یعلو و لا یعلی علیه
معنی : اسلام بالاتر و برتر از هر چیزی است و بالاتر از آن چیزی وجود ندارد
پرسش من :
آیا به این موارد فوق اعتقاد قلبی دارید یا خیر ؟ و اگر اعتقاد دارید چگونه میخواهید مبلغ سکولاریسم باشید و مساوات دینی را در جامعه تضمین کنید و به کسانی که غیر از شما می اندیشند و اعتقاد دارند ، حق حیات سیاسی و انتخاب شدن و انتخاب کردن دهید ؟
لطفاً پاسخ دهید