آدم کشی به نام قهرمان گرایی
منبع : مهرنامه شماره 4
هوشنگ ماهرويان ( نویسنده و زندانی در رژیم گذشته )
دير شده است. خيلي دير، سي، چهل سال ميگذرد و تازه به فكر عذرخواهي افتادهايد. پدر و مادر عبدالله هم سالهاست مردهاند و عكس عبدالله هنوز بر ديوار اتاق. خيره نگاه ميكند بر هر كسي كه وارد ميشود و شش عكس در كنار اوست. عكسهايي بزرگ و قاب گرفته.
دو دختر، سه پسر و زني ميانهسال كه مادر آنهاست. همان كه شما مادر پنجه شاهياش خطاب ميكرديد. مرتبا رفيق مادر، رفيق مادر به او ميگفتيد تا حس مادري او را بكشيد تا بچههايش را نبيند. تا حس مادري كه به ضمير ناخودآگاهش رفته است ملامتش نكند كه «آخر با بچههايت چه كردي زن!»
و شما آنقدر دير به فكر پوزش خواستن از اين پيرزن افتاديد كه مرد و آرزوي عذرخواهي را هم بر دل شما گذاشت. و پنجه شاهي پدر هم آنقدر سيگار كشيد و آنقدر تحمل كرد و آنقدر پوزش نخواستيد كه مرد. او ميدانست كه عبدالله را شما كشتهايد. خودم از او پرسيدم. سيگار تازهاش را با ته سيگار كشيده شده روشن كرد و گفت آري ميدانم. چند سالي از اين ماجرا ميگذرد. پيرمرد صبور بود. صبور نشسته بود و سيگار ميكشيد. گفتم آقاي پنجهشاهي كمتر سيگار بكشيد. پك عميقي به سيگارش زد و گفت نكشم چه كنم؟ از جهان به حد كافي كشيدهام. زنش، مادر پنجه شاهي مرده بود و او با دختر و دامادش زندگي ميكرد. بازاري بود. ميگفت در بازار هم ميدانند كه به من چه رفته است. ولي بيشتر احترامم ميكنند تا آزار و اذيت. با فاجعه زيسته بود و با فاجعه هم مرد. ولي كسي از او پوزش نخواست. با سيگار تاب تحمل فاجعه را در خود قوي ميكرد و من خجل بودم، از اينكه چرا زبان درازي كردم و گفتم سيگار را كم كنيد. او تحمل ميكرد، سيگار ميكشيد و اعتراض نميكرد. به او مدام گفته بودند كه شاكي نشو! آنها كه پسرت عبدالله را كشتند تاريخسازان اين مملكت بودند. دست جبر تاريخ بودند تا عدالت و آزادي را به ارمغان آورند. بغضات را فرو خور! نگذار بتركد و سكوت كن و او نميتوانست، پس پك به سيگارش ميزد. پكهايي عميق.
و عبدالله در درون قاب عكس خيره شده بود به من و پدرش. شايد از پدر خجالت ميكشيد و طلب پوزش ميكرد. آخر او خانواده را به اين دامچاله كشانده بود. به قيافه كودكانهاش هم نميخورد كه جان بر سر عشق گذاشته باشد.
شما ميگوييد كه برخلاف گفته مازيار بهروز در كتاب «شورشيان آرمانخواه» علت كشته شدناش به دست لنگرودي، اختلاف فكري نبوده است بلكه عشق بوده است.
اما عاشقكشي مگر كم از كشتن به خاطر اختلاف فكري دارد. شما عاشقكشي كرديد و اصرار داريد كه مخالف فكري را نكشتهايد.
عبدالله- شما ميگوييد- كه عاشق شده بود. اگر درست، كه درست، تازه عاشق دختر فاتح يزدي كه شما او را كشتيد كه نشده بود. عاشق «ادنا» شده بود. «ادنا» را دوست داشت و شما او را بدين خاطر كشتيد. خودتان ميگوييد. خودتان اقرار ميكنيد كه عاشقكشي هم كردهايد. و باز خود را جزو نيروهاي مدرن جامعه هم ميدانيد. حداقل، ادعايش را كه داريد. ولي با عاشقكشيتان گفتيد و واضح هم گفتيد كه از هر عقبافتادهاي، ارتجاعيتر و عقب افتادهتريد. كسي كه عاشقكشي كند، مخالف فكري خود را هم به راحتي ميتواند بكشد. حتي اگر رفيق همزندگي خانه تيمياش باشد.
تازه خواستيد «ادنا» را هم بكشيد. او مقاومت كرد و نتوانستيد. والا او را هم ميكشتيد. اين خيرهسري، اين سُبعيت عريان را نميتوان با «پوزش ميخواهم» رفع و رجوع كرد. بايد به تحليلاش نشست. ريشههاي جامعهشناختي و روانشناختياش را يافت. پارهاي گفتهاند و پر بيراه نگفتهاند كه يأس عميق ميتواند مسبب انگيزههاي تروريستي شود. نميدانم آيا يأس كودتاي 28 مرداد و فرار تودهايها و اعدامها و اعدامها بود كه چپ را به اين يأس عميق كشاند، كه با سيانوري زير زبان و اسلحهاي در دست يأس عميق خود را به نمايش بگذارد و به راحتي دست به كشتارهايي اينگونه بزند؟
اما شما كار خوبي كردهايد. به قول معروف ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است. شما هم با پوزشخواهيتان حركتي ميكنيد تا جلوي تكرار چنين فجايعي گرفته شود. اما ماجراي پنجهشاهي را كه همه ميدانستيد. جلوتر برويد و چيزهايي را قبل از اينكه گفته شود خود بگوييد. به انتقاد از گذشتهتان هم عمق بدهيد. آيا ميتوانيد؟ شايد آري و شايد نه.
اگر بتوانيد ديگر چريك فدايي نيستيد. ديگر هادي لنگرودي و حميد اشرف را رفيق كبير نخواهيد ناميد. ديگر سياهكل را حماسه نخواهيد خواند. آنوقت از تاريخ معاصر ايران هم بايد پوزش بخواهيد كه چه با آن كرديد. روشنفكري را كه بايد روشنگري ميكرد، نگاه علمي به جهان را بسط و گسترش ميداد، از دموكراسي و حقوق بشر ميگفت به چه دامچالهاي كشانديد. عبدالله هم در اين دامچاله افتاد و كل خانواده پرجمعيتاش را به آن كشاند.
وضع مالي آنها بد نبود. پنجهشاهيها را ميگويم. مادر، عبدالله را كه پسر بزرگ بود با خود ميبرد. نذري ميپخت و با عبدالله به پايين شهر ميرفت و بين محتاجان تقسيم ميكرد. اين تا وقتي بود كه عبدالله دانشگاه نرفته بود. وقتي رفت ديگر حرفهاي گندهگنده ميزد. زيستشناسياش را نميخواند. جزوههاي نازك نازك ميخواند. دست نوشته و تايپي. به مادر نق ميزد كه من ديگر دنبالت نميآيم. اينكه كار نشد. كار را بايد از ريشه درست كرد. بايد كاري كرد كه فقر از بين برود. بايد كاري كرد كه مردم مساوي هم شوند، بايد كاري كرد كه فقر و ثروت هر دو نابود شوند. بايد كاري كرد كه استثمار ريشهكن شود و بايد و بايد و بايد و همه راديكال و ريشهاي؛ و مادر، عبدالله را دوست داشت خيلي دوست داشت. پسر بزرگش بود. پس به حرف او عمل كرد و شش بچهاش را در بازي مرگ و زندگي انداخت.
نذري مادر پنجهشاهي اما چيز ديگري بود. در آن موقع كسي به او رفيق مادر نميگفت. با حوصله سر ديگ مينشست و ميپخت. خوشمزه هم ميپخت و آن را پخش ميكرد و راديكاليسم شما، همانكه ميخواست همه را با هم برابر كند آش نذري مادر را هم از نيازمندانش ربود و جاي آن، پسر دوست داشتنياش را هم كشت. دو دختر او را هم قبل از عبدالله به كشتن داد و دو پسر ديگرش هم. تازه مادر چنان شيفته عبدالله بود كه پسر هشت، نه سالهاش ناصر را هم به خانه تيمي برد. طفلك ناصر.ديگراني اما عامل خشونت و تروريسم را تحقير شدگي تاريخي دانستهاند و روشنفكري ايران در 28 مرداد تحقير شد. به وسيله لمپنها و چماقبهدستان و قدارهكشان هم تحقير شد. آن همه كتابها و تظاهرات و شعارها و شعرها به دست مشتي لمپن تمام شد و تمام و بعد اعدامها و يأس و خون مرتضيها و اشك پوريها و مجله عبرت و روتاتيوها كه بزرگترين دروغها را به خورد مردمان ميدادند و حس تحقيرشدگي و روآوردن به تفنگ و سيانور و حس قهرمان- چريك شدن. قهرمان- چريك واكنش به تحقير تاريخي بود. حس تحقيرشدگي به دست مشتي لمپن.
سال 57 وقتي انقلاب شد مادر و بچهها به خانه برگشتند. اما عبدالله نبود و دو دختر كه قبل از عبدالله كشته شده بودند. دخترهاي هفده، هجده ساله هر دو با هم به هنگام فرار كشته شده بودند. دختراني كه فقط عبدالله را دوست داشتند و چيزي از حرفهاي شما سردرنميآوردند. خانهشان در «پسيان» نزديك پل تجريش بود. خانهاي ويلايي و زيبا واقع در كوچهاي با درختان بلند و تناور. شما و سمپاتهاتيان مرتبا به ديدن آنها ميرفتيد. اما ناصر كه بازي نكرده بود. اصلا چيزي بهنام بازي نميشناخت كوچه را به پرحرفيهايتان ترجيح ميداد. به كوچه ميزد و بازي او را به شعف ميآورد. تازه آن را كشف كرده بود. هر چه ميخواستيد هندوانه زيربغلاش بگذاريد و قهرمان قهرمان بگوييد به گوشش نميرفت. او كمبود بازي داشت نه كمبود قهرمان، قهرمان شدن به وسيله شما به او تحميل شده بود. او به طور حسي و غريزي با اعمالش اين گفته ولتر را صحه ميگذاشت كه قهرمانها اصلا آنچنان جاروجنجال به پا ميكنند كه تحمل را و صبر را به سر ميرسانند.
راستي عكس ناصر هم بر ديوار بود. عكس كودكي و عكس بزرگياش. طفلك بچه بيگناه.
شما بايد از ناصر هم پوزش بخواهيد. آخر چگونه دلتان آمد بچه هشت، نه ساله را به خانه تيمي ببريد. حتما از او به عنوان پوشش امنيتي سود ميجستيد. آري پوشش خوبي بود. وقتي همسايهها بچه را ميديدند، يعني كه خانوادهاي را ميبينند و شك سياسي و خانه تيمي و غيره نميكنند. اما مگر بچه را ميتوان وسيله كرد. در اين ميان حقوق كودك چه ميشود. اما شما كرديد و مرتبا به مادرش رفيق مادر گفتيد و او صدايش درنيامد و نميدانم چرا؟ چرا هراسي از جان بچهاش نكرد. كه خانه تيمي بود و هر لحظه خطر.
آري شما كودكي ناصر را از او ربوديد. پس بايد از او پوزش بخواهيد و اگر درستش را بخواهيد بايد از خيليهاي ديگر هم معذرت بخواهيد. از خانواده نوشيروانپور بايد معذرت بخواهيد. شما او را كشتيد چرا كه در دادگاه گفت جريان مسلحانه را قبول ندارد و در شركتي در جنوب كار ميكرد همين. مطلقا هم نه با شما بود و نه با ساواك كه دشمن شما بود. اصلا كار سياسي را رها كرده بود. راستي هيچ فكر كردهايد كه چرا خود را به خطر انداختيد و بهمن روحي آهنگران و چند نفر ديگر را راهي كرديد كه او را بكشند. بهمن با آن صورت نجيب و آن احساسات پاك را به چه تروريستي تبديل كرده بوديد. كه دست آخر زيرشكنجه ساواك هم مرد. آيا به راستي اين دامچاله نبود؟
و باز اگر جلوتر برويم جاي معذرتخواهي از خيلي كسان باقي ميماند. مثلا از خانواده آن ژاندارمي كه در سياهكل كشتيد. آخر او چه تقصيري داشت. مردم رفقايتان را گرفتند. رفقايي كه ماجراجويي كردند و شما هنوز كه هنوز است آن ماجرا را حماسه سياهكل ميناميد. مامور ژاندارمري بيچاره به وظيفهاش عمل كرد. همين و شما خانواده او را بيسرپرست كرديد. اگر به دنبال مقصر ميگرديد، به دنبال طراح عمليات سياهكل بگرديد. به دنبال تفكر آوانتوريستي بگرديد كه چنين فاجعهاي را رقم زد و سيزده نفر را به ميدان تير اعدام فرستاد. از شاه و ساواك سخن نميگويم. چرا كه با آنها گفتوگويي ندارم. سخنم با شماست.مگر فاتح يزدي چه كرده بود. از خانواده او هم بايد معذرت بخواهيد. او سرمايهدار صنعتي بود و كارگران كارخانهاش اعتصاب كرده بودند.
حتما تصور ميكرديد با چنين تروري كارگران جهان چيت با تفنگ به دنبال شما ميافتند و شما رهبر آنها شده، انقلاب به راه مياندازيد. در صورتي كه آنها با چنين تروري دست از اعتصاب هم كشيدند.
و شما كشتيد. هيچگاه به فكرتان هم نرسيد كه آخر شما كياييد كه هم دادستان ميشويد هم قاضي ميشويد و هم مجري حكم و به راحتي ميكشيد. دست بر قضا اين بار هم بهمن روحي آهنگران با آن قيافه نجيب، مامور كشتن فاتح شده بود. آخر شما با بهمن، آن دانشجوي تازه كتابخوان شده دانشكده اقتصاد دانشگاه تهران كه آزارش به مورچهاي نميرسيد چه كرديد؟ او اينك يك قاتل حرفهاي شده بود. ديگر نميشد به او روشنفكر گفت.شما خود را مجريان جبر تاريخ ميدانستيد. دست جبر تاريخ نگاه انتقادي به پشت سر خود ندارد. دست جبر تاريخ هر چه كند در درستي آن شكي نبايد كرد. هر چه ميكرديد در جهت ترقي تاريخ بود و آنها كه نقد ميكردند سدي بودند در جهت ترقيخواهي و برابرطلبي و سوسياليسم شما.
عبدالله در امتحان كنكور دانشگاه تربيت معلم رشته زيستشناسي قبول شده بود. اگر درسش را ميخواند ميتوانست به بچهها قوانين مندل در زيستشناسي و قوانين ژنتيك و ديگر مباحث زيستشناسي را تدريس كند كه خود گستردن علم بود. در مقابل اسطورهها كه به نظر من در درون ذهن شما هم بود. شما هم اسطورهاي بوديد و خود را هم اسطوره چريك – قهرمان ميدانستيد و به نوعي باز توليد گذشتهها در ظاهري ماركسيستي هم بوديد. همانطور كه لنين باز توليد استبداد روسي در قالب ماركسيستي بود،شما هم بازتوليد استبداد ايراني در قالب ماركسيستي بوديد. اما يك تفاوت مهم داشت. لنين باور به حزب داشت و با حزب و اقتدار آن بود كه ميخواست به حكومت برسد كه رسيد. اما شما با انفجار و ترور و كارهاي ديگري از اين دست بود كه ميخواستيد ماشين دولتي را به قول لنين به تصرف خود درآوريد. و اين پرواضح است كه در چنين راديكاليسمي قتلهاي درونسازماني هم ناگزير است. فرستادن خارج كسي كه خط سازمان را زير سوال ميبرد و در خانه تيمي است كار آنچنان سادهاي نيست، پس آسانترين راه كشتن اوست كه شما يا بهتر بگويم رفقايتان انتخاب كردند و علي هدايتي را كشتند.
نميدانم، شايد «هادي» به «عبدالله» حسادت ميكرد كه چنين دختر تيزهوش و زيبايي شيفته او شده بود. آخر «ادنا» بسيار زيبا بود و باهوش. دانشجويي با رتبه عالي بود. در دانشكده صنعتيشريف درس ميخواند و در همان جا جذب چريكها شد. به لندن رفت تا زبان انگليسياش تكميل شود و نرفته، برگشت و به خانه تيمي رفت. اصلا لندن را نديد و آن شد كه ميدانيم. او از آن نسلي بود كه كودتا را نديده بود. اما آثار آن را در ادبيات ما ديده بود. شعر ياس اخوان و فروغ و شاملو را خوانده بود و اينك آمده بود تا شعر دوران حماسي شاملو را متحقق كند و در خانه تيمي شيفته شد و «هادي غلاميان لنگرودي» طرح عشاقكشي را كشيد. اسم اصلياش احمد بود و به او هادي ميگفتند. ابتدا عبدالله را به مشهد دعوت كردند و ميهمان را به بيابان بردند و كشتند. بدون هيچ توضيحي. بدون هيچ سوال و جوابي، به محض آمدن سرقرار او را به تير بستند. خيلي راحت. اما «ادنا» تيزهوشتر از «عبدالله» بود. به راحتي نميشد او را فريفت، به بيابان برد و مسلسل را بر بدن او نشانه گرفت. «ادنا» چنان تيزهوش بود كه با كشته شدن «عبدالله» به دست رفقا! فكر كرد و فكر كرد و اسلحه و مبارزه مسلحانه را زير سوال برد. به تنهايي هم به اين نتيجه رسيد. در مقابل حماسه چريك- قهرمان ايستاد. چون ديده بود كه از راديكاليسم مسلحانه قتل درون گروهي هم به وجود ميآيد. اين امري اجتنابناپذير است. فرد مسلح در خانه تيمي نه تكثرگرايي را ميفهمد و نه مدارا و تحمل را.
«ادنا» به نتيجه خود رسيد و از شما جدا شد. چنان خطكشي با جريانات مسلحانه كرده بود كه به تمسخر به شما ششلولبند ميگفت. او نميخواست تسليم نظر نسل تحقير شده بعد از كودتاي 28 مرداد شود. پس ترور را هم زير سوال برد. اما جوان بود و فرصت نوشتن را زمانه از او ربود. «ادنا» چنان زندگي تراژيكي داشت كه جا دارد هزاران صفحه راجع به او نوشته شود. فيلمها ساخته شود و رمانها نوشته شود به نام «ادنا». دختري از خانوادهاي ثروتمند كه به شما پيوسته بود تا نان و آزادي را به تساوي تقسيم كند و در مقابل حس تحقير نسل قبل از خود بايستد. با اين توهم آمده بود و چه سرخورده و در ضمن هوشيار شما را ترك كرد. «ادنا» در برابر چنين بربريتي فرياد شده بود. فريادي خاموش و خفه شده در گلو. با سيانوري كه زير زبان داشت. با دامن بلندش، خشمگين از كشته شدن عبدالله به دست رفقا و ترسان و فراري از ساواك و گزمههايش، در خانهاي تنها زنداني بود. راه كوچه هم بر او بسته بود. «پري» كلامش اعتراض شده بود. آخر در خانه تيمي ادنا را پري ميناميدند. در فراسوي مرزهاي زمان اما صدايش جاري بود. اين صدا را نميشد خاموش كرد. بعدها سالهاي سال بعد از ما، آدميان كه به ياد دهه 50 بيفتند، يا آن را در كتاب تاريخ بخوانند، ميتوانند طنين ضجههاي خاموش دختري با دامن بلند را بشنوند كه با هقهق گريه ميگويد: «آخر چرا؟» كاش فرصتي مييافت تا اين بغض فروخفته را بنويسد در قالب خاطرات كه زمانه نگذاشت و از ما دريغ كرد.
و بالاخره بايد از تاريخ معاصر ايران پوزش بخواهيد. فرصت تاريخي داشتيم و شما آن را از ما گرفتيد. فرصت داشتيم تا نگاه علمي به جهان را گسترش دهيم. فرصت داشتيم تا نگاه دموكراتيك به جهان و سياست را تبليغ كنيم و بالاخره فرصت داشتيم تا اسطورهزدايي كنيم و شما اين فرصت را از تاريخ معاصر ايران ربوديد.روشنفكري ايران را از كتاب و مطالعه و تحقيق به سوي اسلحه و نارنجك و سيانور كشانديد و اسطورهها گسترده شدند و با شما هم هماهنگي داشتند. شما هم اسطوره چريك- قهرمان بوديد و ضد دموكراسي و مدرنيته و حقوق بشر.
با اين همه و با اين تاخير سي- چهل ساله به شما تبريك ميگويم كه شهامت پوزشخواهي از خانوادههايي را كه فرزندانشان را كشتيد كه جزو رفقاي تشكيلاتيتان بودند را يافتهايد. دستتان درد نكند. به اميد آنكه اين پوزشخواهي به خانواده نوشيروانپور و حتي به خانواده آن ژاندارم سياهكلي هم برسد كه در سياهكل به دست سازمان شما كشته شد و بچههايش يتيم بزرگ شدند كه ماجراجويي شما باعث گرفتن جان پدر آنها هم شده بود و حتي از خانواده فاتح يزدي. همان موقع كه او را كشتيد آيتالله طالقاني به شما اعتراض كرد كه چرا چنين كرديد و شما بياعتنا از كنار نقد او گذشتيد.